قسمت سوم داستان كوچكترين شواليه

ساخت وبلاگ

كوچكترين شواليه با اسبش او را دنبال كرد وقتي به مخفيگاه اژدها رسيد پرتگاه و صخره هائي با دره عميق و باريك ديد كه براي ساختن پل جهت عبور از آن يكسال وقت لازم بود. او غمگين بر زمين نشست تا در اين مورد فكر كند.

دوباره زنبوري پرواز كرد و از او پرسيد چه مشكلي داري و او آنرا گفت، زنبور گفت: آن كه خيلي آسان است. اينجا كه پلي وجود ندارد. موي شاهزاده خانم را به پشت من گره بزن، من به آن سمت پرواز مي كنم و آنرا در نزديكي مخفيگاه اژدها گره خواهم زد.

زنبور اينكار را انجام داد. شواليه نمي توانست اين اتفاق را باور كند تا اينكه مثل يك آكروبات كار، از روي موهاي شاهزاده خانم عبور كرد و تمام مسير را به راحتي طي كرد. به نظر مي رسيد كه موهاي شاهزاده خانم جادويي بود كه توانست اين مسافت را كش بيايد و وزن شواليه را بدون اينكه پاره شود تحمل كند

 

او از دره عبور كرد و وارد غار شد. در آنجا اژدها را در گوشه اي يافت كه از درد چشمهاي ورم كرده اش مي ناليد و زبان دوشاخه اش را روي زمين افتاده بود.  او بطرف شواليه برگشت با اينكه چشمانش از ورم بسته بود ولي بوي او را احساس مي كرد.

 

اژدها گفت : من به تو اخطار دادم كه اينجا نيائي . اگر نزديكتر بيائي تو را خواهم كشت. اين بي احتياطي است كه درگير بشوي وقتيكه اينجا رازي وجود دارد كه بايد حل شود.

اما شواليه كوچك نترسيد. با قلب مهرباني كه داشت از اين اتفاق متاسف بود . او خواست كه به آن اژدها كمك كند . برايش آب بياورد تا بنوشد و روي چشمهاي ورم كرده اش بريزد تا محل تورم را خنك كند.

 او از غار بيرون آمد و از صخره پايين رفت تا به نهري كه در دره جاري بود رسيد. در آنجا كلي آب بود اما وسيله اي نبود كه بتواند آب را بردارد. سپس او يك فنجان لب پر را ديد. خاك درون آنرا با دقت خالي كرد و فنجان را تا آنجا كه مي توانست پر كرد و بالا برگشت.

اما وقتي نزد اژدها برگشت، فهميد كه آن فنجان نه تنها لب پر بوده است بلكه ترك هم داشته است ولي او متوجه نشده است و آن مقدار كم آب هم، وقتي او بالا مي آمد از فنجان ريخته بود. او به سمت اژدها برگشت و گفت: من خيلي متاسفم هدفم اين بود كه به تو كمك كنم و اينكار را هم انجام دادم ولي متاسفانه فنجان خالي است.با اين خبر اژدها با فرياد خوشحالي از جايش بلند شد و گفت: متشكرم، اوه خيلي ازت متشكرم، تودر حقيقت، مرا نجات دادي، آن فنجانممكنست خالي باشد اما آن با مهرباني پر شده است و يك فنجان خالي، كه پرشده بود ،باعث نجات و آزادي من است. قبلا من اژدهاي خوبي بودم و به كسي آزار نمي رساندم .اما بعدها من از دست يك جادوگر شيطاني عصباني و ناراحت شدم و او مرا لعنت و نفرين كرد كه كه مثل او شرير و بد باشم. من هميشه مديون تو هستم و حالا اژدهاي خوبي هستم ، اجازه بده تو را به خانه ات ببرم. من هميشه محافظ تو خواهم بود. مطمئن باش كه دروغ نمي گويم. اگر تو چشمهاي من شوي من بالهاي تو خواهم شد . شواليه شوكه و متعجب شده بود و در عين حال خوشحال شده بود. آن اژدهاي بدجنس ، ابدأ بد نبود و فقط جادو شده بود و حالا كه اين جادو شكسته بود اژدها مي خواست با صاحب جديدش مهربان باشد

 

اولين كاري كه كوچكترين شواليه انجام داد، اين بود كه كندوي زنبورها را در بالاي صخره اي در دهانه غار قرار داد. آنها خيلي خوشحال بودندكه حالا يك مكان امني دارند و مهمتر اينكه اختصاصي است و نهر آب جاري است و گلهاي فراواني در كنارش رشد مي كنند و آنها مي توانند هر چقدر كه احتياج دارند ، عسل درست كنند.

 

سپس كوچكترين شواليه سوار اژدهاي پرنده اش شد و با اسبش بطرف خانه پرواز كرد

در ابتدا شاه و مردم خيلي متعجب بودند، بجز شاهزاده خانم . او به شواليه كوچك اعتماد داشت و بعد از شنيدن همه ي داستان، مرهمي درست كرد و روي چشمهاي اژدها گذاشت.

كوچكترين شواليه با شاهزاده خانم ازدواج كرد ونيمي از پادشاهي آن سرزمين را نيز بدست آورد. بينائي اژدها برگشت و گفته هايش نيز واقعيت داشت و او  واقعا از آن سرزمين مواظبت مي كرد.

بعد از آن كوچكترين شواليه و شاهزاده خانم صاحب هفت فرزند شدند . آنها از اينكه سوار اژدها شوند لذت مي بردند. و آنها براي هميشه با خوشي زندگي كردند.

 

 

 

کودک ومطالعه...
ما را در سایت کودک ومطالعه دنبال می کنید

برچسب : قسمت,داستان,كوچكترين,شواليه, نویسنده : rastegarchildliba بازدید : 165 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1396 ساعت: 14:52